۱۳۹۰ آبان ۹, دوشنبه

.


دلم می‌خواهد یک خانه داشته باشم، مال خودم
مردی داشته باشم که بدانم همیشه هست و هیچ روزی با هراس نبودنش، با هراس روزهای بی‌او بودن، از خواب بیدار نشوم، مردی که گاهی خسته از جامعه می‌توانم سر بر روی شانه‌اش بگذارم و آرام شوم.
دلم می‌خواهد کودکی داشته باشم که متعلق به من باشد، برایش لالایی بخوانم و شب‌ها با صدای نفسش بخوابم... دلم می‌خواهد یک زندگی عادی داشته باشم، پر از روزمره گی‌هایی که از آن فرار می‌کنم، اما مال من باشد، مال خود خودم...
۹ آبان ۹۰

۱۳۹۰ مهر ۲۳, شنبه

کَی؟



دور مامان می‌چرخم و حرف‌هایش را می‌شنوم، درددل‌هایش، گلایه‌هایش، خستگی‌هایش و... به مبل می‌رسد، کیفش را باز می‌کند که عینک از آن در بیاورد، سرش را بلند می‌کند و به من می‌گوید: «این کیف که برام از تهران خریدی، عالیه، عالی...» می‌گویم: «جدی؟ مگه چند وقته خریدمش؟» مامان می‌گوید: «قبل فلان عروسی خریدی، حدودا یک سال که از اون عروسی می‌گذره گلم...» زیرلب می‌گویم: «با فلانی بودم که اینو برات خریدم، از ولیعصر، عصر یه روز پاییزی...» مامان با چشمهای گرد نگاهم می‌کند و می‌پرسد: «فلانی کیه؟»، دستپاچه می‌گویم: «هیچی، یکی از دوستام...» مامان نگاهم می‌کند و من در دلم می‌گویم: «کی اینقدر غریبه شدم با تو مامان؟ باورم نمی‌شه ازش برات نگفتم، باورم نمی‌شه اسمی که عین استاپ ساین تو ذهنمه بُلد و برجسته است، اینقدر برات غریبه است... مامان من از کی اینقدر ازت دور شدم؟»... 



۱۳۹۰ مهر ۱۱, دوشنبه

.


دستهای عرق کرده، هدیه مجازی، شعرهای با دقت انتخاب شده، جوک های بیمزه برای خنداندن، چشمهای درمانده وقت دیدن حلقه اشک در چشم عزیز و بی پروا اعتراف به سخت گذشتن روزهای بی هم، یعنی چه؟ یعنی هنوز دوست میدارید هم را؟ ... عاقبتی بر این دوستی نیست، خداحافظی کنید و به روی خودتان نیاورید، که باز روزها و ماه ها از هم بی خبرید... سخت است، سخت... اما باز هم ما را به سخت جانی خود این گمان نبود...