۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه

گاهی

گاهی تن ات عجیب لج میکند، کسی را میخواهد که در آغوش بکشدت و بگوید تا دنیا دنیا است میتوانی رویش حساب کنی، و تو وقتی میگوید تا دنیا دنیا است مطمئن باشی، تا دنیا دنیاست... گاهی دل ات میخواهد کسی نگران ات شود، از میان این همه آدم دل ات برای کسی بلرزد، منتظر تماس اش باشی، گاهی دلت عجیب سر به سرت میگذارد ... گاهی... فقط گاهی...

۱۳۹۰ شهریور ۲۷, یکشنبه

بی حسی

نشسته ام و نگاه میکنم به ماه و فکر میکنم به او... امروز فهمیدم خیلی چیزها در من مرده، انگار اصلا آن زن را نمیشناسم که سر بر شانه های مردی میگذاشت و دلش قرص بود و محکم... دیگر نمیتوانم تکیه کنم، بس که زیر پاهایم خالی شد... حتی مکانهایی که خاطره داشتم از آنها چیزی را در دلم زنده نکرد، تا خاطرات اندکی ذهنم را قلقلک میدادند، به خودم نهیب میزدم و فکرم را منعطف میکردم به روابط ریاضی که باید بالا و پایین شوند و یک تحقیق شوند... انگار من هم شده ام عین این عددها... خسته ام، امروز ده بار به دوستم گفتم: خسته ام... این روزها عجیب خسته ام و تنها، اما تمرین میکنم دور شدن از کسانی که جاهایی با حرفی دلم را شکستند... تمرین میکنم که جای خالی زندگی ام را با هر کسی که ادعای عاشقی دارد پر نکنم و فکر میکنم چه قشنگ است گفتن :"آدمی را رعایت کردن"... چقدر واژه های قشنگ و علاقه های سوزان میترساندم... بگذریم، گاهی باید سکوت کرد، سکوت میکنم...

۱۳۹۰ شهریور ۲۱, دوشنبه

...


زندگی ام شده عین یک جمله با نقطه چین، نقطه چین باید با کسی پر شود، جواب نقطه چین تویی، چه کنم من؟ ...

۱۳۹۰ شهریور ۱۴, دوشنبه

.

ای کاش بودی، اگر بودی تحمل این روزها راحتتر میشد... چقدر آرامش حرفهایت راکم دارم، چقدر دور شدیم از هم، باورم نمیشود این من هستم که تحمل میکنم نبودن ات را، اگر بودی مثل همیشه بی واهمه از قضاوتت میخواستم که ببوسم ات و در آغوش گیرمت و تو ... نیستی و من سرگردان به روزهایی فکر میکنم که تو نیستی تا از کم محلی ها، حرفها و کنایه ها برایت بگویم و تو آرامم کنی و حق بدهی ناراحت شوم، تو نیستی و من بعد از دانشگاه بایدبرگردم خانه، اما این بار هول هولکی در مترو آرایش نمیکنم چون تو منتظرم نیستی- ، تو نیستی و من باید بپذیرم عشقمان در گذشته صرف شده و حال اش ...

۱۳۹۰ شهریور ۱۳, یکشنبه

.

آیا باز هم میتوانم دل ببندم؟ نمی دانم و این ندانستن تنهایی ام را سخت تر و سخت تر میکند...

۱۳۹۰ شهریور ۱۲, شنبه

.


آیا همانقدر که خلا آغوشت مرا ناآرام کرده، تو هم حس ناامنی میکنی در روزهایی که من نیستم ؟ آیا تو هم فکر میکنی به تاریخ ها و خاطراتت، ورق میخورند؟ ای کاش چشمهایت را میبوسیدم و این حسرت به دلم نمی ماند... این لحظه که من به تو فکر میکنم تو چه میکنی؟ با رفیقت بیرونی و سیگار دود میکنی و از موسیقی و سینما برایش حرف میزنی؟ یا شاید هم خانه ای و روی تخت دراز کشیده ای و کتاب میخوانی، شاید هم مشغول سرچ کردن و پیدا کردن کتابی ممنوعه و نایاب در نت هستی،  شاید تو هم دلت برایم تنگ شده و لحظه های با هم بودن را مرور میکنی...شاید، بیا دلمان را با شاید آخر خوش کنیم...

پ ن: میگویند بوسیدن چشمها دوری می آورد و من همیشه از ترس درست بودنش چشم عزیزانم را نمی بوسم...