۱۳۹۰ مرداد ۷, جمعه

طوری که بخوای بگی

کتابهای دست دوم را حراج زده بودند، «اگر»، شهریور بود، هوا گرم و تو روزه... رفتیم طبقهٔ پایین، کتاب‌ها را ببینیم، وسط نگاه کردن و بالا و پایین کردن کتابه‌ها، شالم آرام افتاد روی شانه‌ام و مو‌هایم‌‌ رها شد، برخلاف همیشه حواست را دادی به من، صاف نگاه کردی در چشم‌هایم طوری که بخوای بگی، چقدر موهات قشنگه
طوری که بخوای بگی دوست دارم دنیا تو همین لحظه متوقف شه و من و تو بمونیم و کتاب و یه خلوت برای عشقبازی
طوری که بخوای بگی، دیوونه بیا بغلم
طوری که بخوای بگی، دوست ندارم همیدگرو ترک کنیم
طوری که بخوای بگی، دوستت دارم به خاطر همهٔ بدخلقی‌های قبل پریودت
طوری که بخوای بگی، ترکم کن- اما دلت بخواد من بمونم-
طوری که بخوای بگی،...
پ. ن: «طوری که بخوای بگی» وام گرفته از خرس‌های پاندای ماتئی ویسنی یک

۱۳۹۰ مرداد ۶, پنجشنبه

خراب و خسته

حس می‌کنم خسته‌ام، خسته از آدمهایی که می‌آیند و می‌روند و فقط یک عدد به تعداد رابطه‌های خرابم اضافه می‌کنند... باید فکری کنم به حال خودم و رابطه‌هایم، نباید بگذارم این عدد بزرگ و بزرگ‌تر شود. نمی‌دانم چرا هیچگاه از تجربیاتم درس نمی‌گیرم و همواره احساسی با همهٔ قضایا برخورد می‌کنم، می‌خواستم تکیه نکنم و دل نبندم به حضور کم رنگ و پررنگش، اما امروز که صبح، صبح بخیر نگفت، فهمیدم کناره می‌گیرد... همانطور که خودش می‌خواهد، ر‌هایش می‌کنم و دوباره به تنهایی روز‌هایم را شب می‌کنم، توان به توان دو رسیدن خرابی یک رابطه را ندارم...

۱۳۹۰ مرداد ۳, دوشنبه

حجم بزرگ نبودنت

میگوید اضطراب است در ته رفتارم و نمیداند از دست دادنت، اینگونه ام کرد... مگر چند بار آدمی عاشق میشود و چند بار معشوق بعد از یک جدایی برمیگردد عاشقتر، و چند بار دلت میلرزد و دستت را میگیرد و میگوید:"میمانم تا همیشه..." و چند بار باید از دستش بدهی تا این اضطراب مبتلایت کند... میدانی فکر اینکه فراموشم کرده ای دیوانه ام میکند، له ام میکند، چقدر امشب هوایت را کرده ام و چقدر نبودنت سخت است، چرا من نمی پذیرم دیگر تو نیستی؟ چرا؟ ...