۱۳۹۰ مهر ۲۳, شنبه

کَی؟



دور مامان می‌چرخم و حرف‌هایش را می‌شنوم، درددل‌هایش، گلایه‌هایش، خستگی‌هایش و... به مبل می‌رسد، کیفش را باز می‌کند که عینک از آن در بیاورد، سرش را بلند می‌کند و به من می‌گوید: «این کیف که برام از تهران خریدی، عالیه، عالی...» می‌گویم: «جدی؟ مگه چند وقته خریدمش؟» مامان می‌گوید: «قبل فلان عروسی خریدی، حدودا یک سال که از اون عروسی می‌گذره گلم...» زیرلب می‌گویم: «با فلانی بودم که اینو برات خریدم، از ولیعصر، عصر یه روز پاییزی...» مامان با چشمهای گرد نگاهم می‌کند و می‌پرسد: «فلانی کیه؟»، دستپاچه می‌گویم: «هیچی، یکی از دوستام...» مامان نگاهم می‌کند و من در دلم می‌گویم: «کی اینقدر غریبه شدم با تو مامان؟ باورم نمی‌شه ازش برات نگفتم، باورم نمی‌شه اسمی که عین استاپ ساین تو ذهنمه بُلد و برجسته است، اینقدر برات غریبه است... مامان من از کی اینقدر ازت دور شدم؟»... 



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر