۱۳۹۶ مهر ۱۲, چهارشنبه

آیا می ارزید؟

- سزن آکسو ترانه دارد به نام" آیا می ارزید؟" این روزها آهنگ ثابت پلی لیستم شده، زیر لب با خودم میگویم:"آیا می ارزید؟" ذهنم میرود به روزهای بیکاری ات، به هر دری زدیم تا کاری پیدا کنیم و انگار همه درها بسته بود، خانواده هایمان فقط نگاه میکردند، انگار میخواستند ببینند قامتمان چقدر خم میشود و آیا همچنان بر تصمیم زندگی مشترک با هم پای میفشاریم، دوستانمان هم کم کم، دمشان را گذاشتند روی کول شان و رفتند، طبقه مرفه آنها کجا و طبقه ما کجا ... تنها بودیم و جز هم پناهی نداشتیم، هم آغوشی هایمان به اشک و گریه ختم میشد، درد بی پولی، بیکاری و آینده ای نامعلوم که با بیکاری نامعلومتر میشد. به آن روزها فکر میکنم و با خودم میگویم:"آیا می ارزید؟"
- کودک به آغوش من پناه آورده بود از دعوا و زد و خورد پدر و مادرش. من آشفته بودم و تو میدانستی ناراحتی اش میتواند تا چه اندازه عاجزم کند، میدانستی چقدردوستش دارم. شب برای شادی اش کاری کردی کارستان، کاری که من با همه عشق و علاقه ام به کودک، نتوانستم انجام دهم ... نمیدانستم چه بگویم، آیا واژه ای برای تشکر میتوانستم پیدا کنم؟
- آری می ارزید ... همه آنها می ارزید به بودن در کنار تو که آرامش من شده هدف این روزهای زندگی ات.

۱۳۹۴ شهریور ۲۸, شنبه

.

1- مادرم فرزند دختر خانواده‌ای بود که پسر بودن ارزش بود و دختر بودن به قول خودش، پوچ، در اثر همه این فشار‌ها در ناخودآگاهش از زنانگی‌اش بیزار شد و من را با این آموزه بزرگ کرد که خود ت را بپوشان و پنهان کن. در ناخودآگاه من جای گرفت که زنانگی‌ام را مخفی کنم. من در سی سالگی خجالت و هراس دارم، از دیده شدن بند سوتین‌ام، یا زیبایی اندام‌ام. ناگفته پیداست که این هراس و پنهان کردن زنانگی چه بر سر زندگی شخصی و اعتماد به نفس‌ام آورده.
2-  خیلی چیز‌ها، مثل یک لوپ تکرار می‌شوند... مادر و پدر خواسته یا ناخواسته، عصبیت‌ها، ترس‌ها و نگاه‌شان را به زندگی به فرزندانشان می‌دهند و ما بی‌آنکه بدانیم می‌شویم نمونه‌ای کوچک از پدر و مادرمان و متاسفانه از‌‌ همان رفتاری بیشتر به ارث می‌بریم، که با شدت بیشتری از آن بیزاریم.
3- روز اول مشاوره خمشگین‌ترین آدم دنیا بودم، خشمگین بودم از مادرم که لوندی زنانه نداشت و یادم نداد، خشمگین بودم از خانواده‌ام و نوع تربیت‌ام. حالا دو هفته از آن روز پر از خشم گذشته، سعی کردم با مادرم حرف بزنم و خودم را در جایگاه او قرار دهم. وقتی خودم را در جایگاه او قرار دادم، بخشیدنش آسان‌تر شد، حتی توانستم با کودک ترسیده درون مادرم، همدردی کنم و کم شدن خشم باعث شد، روند به آرامش رسیدن را بتوانم طی کنم.
4- پدر‌ها و مادرهای ما در عصری زندگی می‌کردند، که نه مشاور آنچنان متداول بود، نه اینترنت بود و نه برنامه‌های آموزشی روان‌شناسی، آن‌ها در آن زمان حداکثر تلاششان را کردند، تا ما را به بهترین نحو تربیت کنند. هرگاه خواستید بی‌رحمانه قضاوتشان کنید و خطا‌هایشان را یک به یک جلوی چشم بیاورید، یادتان بیایید آن‌ها را در ظرف مکان و زمان خودشان قضاوت کنید....

۱۳۹۱ بهمن ۲۳, دوشنبه

.

 با خودم فکر میکنم آرزوها ما را میسازند و حسرتها خاکسترمان میکنند... و تازه بعد از دو سال میفهمم، همه آن حجم عشق که ارزانی مردی داشتم و پاس داشته نشده، حفره شده در قلبم، حسرت شده به جانم ... من حسرت زده ام ... من خاکسترم...

۱۳۹۰ دی ۷, چهارشنبه

۱۳۹۰ آبان ۹, دوشنبه

.


دلم می‌خواهد یک خانه داشته باشم، مال خودم
مردی داشته باشم که بدانم همیشه هست و هیچ روزی با هراس نبودنش، با هراس روزهای بی‌او بودن، از خواب بیدار نشوم، مردی که گاهی خسته از جامعه می‌توانم سر بر روی شانه‌اش بگذارم و آرام شوم.
دلم می‌خواهد کودکی داشته باشم که متعلق به من باشد، برایش لالایی بخوانم و شب‌ها با صدای نفسش بخوابم... دلم می‌خواهد یک زندگی عادی داشته باشم، پر از روزمره گی‌هایی که از آن فرار می‌کنم، اما مال من باشد، مال خود خودم...
۹ آبان ۹۰

۱۳۹۰ مهر ۲۳, شنبه

کَی؟



دور مامان می‌چرخم و حرف‌هایش را می‌شنوم، درددل‌هایش، گلایه‌هایش، خستگی‌هایش و... به مبل می‌رسد، کیفش را باز می‌کند که عینک از آن در بیاورد، سرش را بلند می‌کند و به من می‌گوید: «این کیف که برام از تهران خریدی، عالیه، عالی...» می‌گویم: «جدی؟ مگه چند وقته خریدمش؟» مامان می‌گوید: «قبل فلان عروسی خریدی، حدودا یک سال که از اون عروسی می‌گذره گلم...» زیرلب می‌گویم: «با فلانی بودم که اینو برات خریدم، از ولیعصر، عصر یه روز پاییزی...» مامان با چشمهای گرد نگاهم می‌کند و می‌پرسد: «فلانی کیه؟»، دستپاچه می‌گویم: «هیچی، یکی از دوستام...» مامان نگاهم می‌کند و من در دلم می‌گویم: «کی اینقدر غریبه شدم با تو مامان؟ باورم نمی‌شه ازش برات نگفتم، باورم نمی‌شه اسمی که عین استاپ ساین تو ذهنمه بُلد و برجسته است، اینقدر برات غریبه است... مامان من از کی اینقدر ازت دور شدم؟»... 



۱۳۹۰ مهر ۱۱, دوشنبه

.


دستهای عرق کرده، هدیه مجازی، شعرهای با دقت انتخاب شده، جوک های بیمزه برای خنداندن، چشمهای درمانده وقت دیدن حلقه اشک در چشم عزیز و بی پروا اعتراف به سخت گذشتن روزهای بی هم، یعنی چه؟ یعنی هنوز دوست میدارید هم را؟ ... عاقبتی بر این دوستی نیست، خداحافظی کنید و به روی خودتان نیاورید، که باز روزها و ماه ها از هم بی خبرید... سخت است، سخت... اما باز هم ما را به سخت جانی خود این گمان نبود...

۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه

گاهی

گاهی تن ات عجیب لج میکند، کسی را میخواهد که در آغوش بکشدت و بگوید تا دنیا دنیا است میتوانی رویش حساب کنی، و تو وقتی میگوید تا دنیا دنیا است مطمئن باشی، تا دنیا دنیاست... گاهی دل ات میخواهد کسی نگران ات شود، از میان این همه آدم دل ات برای کسی بلرزد، منتظر تماس اش باشی، گاهی دلت عجیب سر به سرت میگذارد ... گاهی... فقط گاهی...

۱۳۹۰ شهریور ۲۷, یکشنبه

بی حسی

نشسته ام و نگاه میکنم به ماه و فکر میکنم به او... امروز فهمیدم خیلی چیزها در من مرده، انگار اصلا آن زن را نمیشناسم که سر بر شانه های مردی میگذاشت و دلش قرص بود و محکم... دیگر نمیتوانم تکیه کنم، بس که زیر پاهایم خالی شد... حتی مکانهایی که خاطره داشتم از آنها چیزی را در دلم زنده نکرد، تا خاطرات اندکی ذهنم را قلقلک میدادند، به خودم نهیب میزدم و فکرم را منعطف میکردم به روابط ریاضی که باید بالا و پایین شوند و یک تحقیق شوند... انگار من هم شده ام عین این عددها... خسته ام، امروز ده بار به دوستم گفتم: خسته ام... این روزها عجیب خسته ام و تنها، اما تمرین میکنم دور شدن از کسانی که جاهایی با حرفی دلم را شکستند... تمرین میکنم که جای خالی زندگی ام را با هر کسی که ادعای عاشقی دارد پر نکنم و فکر میکنم چه قشنگ است گفتن :"آدمی را رعایت کردن"... چقدر واژه های قشنگ و علاقه های سوزان میترساندم... بگذریم، گاهی باید سکوت کرد، سکوت میکنم...

۱۳۹۰ شهریور ۲۱, دوشنبه

...


زندگی ام شده عین یک جمله با نقطه چین، نقطه چین باید با کسی پر شود، جواب نقطه چین تویی، چه کنم من؟ ...

۱۳۹۰ شهریور ۱۴, دوشنبه

.

ای کاش بودی، اگر بودی تحمل این روزها راحتتر میشد... چقدر آرامش حرفهایت راکم دارم، چقدر دور شدیم از هم، باورم نمیشود این من هستم که تحمل میکنم نبودن ات را، اگر بودی مثل همیشه بی واهمه از قضاوتت میخواستم که ببوسم ات و در آغوش گیرمت و تو ... نیستی و من سرگردان به روزهایی فکر میکنم که تو نیستی تا از کم محلی ها، حرفها و کنایه ها برایت بگویم و تو آرامم کنی و حق بدهی ناراحت شوم، تو نیستی و من بعد از دانشگاه بایدبرگردم خانه، اما این بار هول هولکی در مترو آرایش نمیکنم چون تو منتظرم نیستی- ، تو نیستی و من باید بپذیرم عشقمان در گذشته صرف شده و حال اش ...

۱۳۹۰ شهریور ۱۳, یکشنبه

.

آیا باز هم میتوانم دل ببندم؟ نمی دانم و این ندانستن تنهایی ام را سخت تر و سخت تر میکند...

۱۳۹۰ شهریور ۱۲, شنبه

.


آیا همانقدر که خلا آغوشت مرا ناآرام کرده، تو هم حس ناامنی میکنی در روزهایی که من نیستم ؟ آیا تو هم فکر میکنی به تاریخ ها و خاطراتت، ورق میخورند؟ ای کاش چشمهایت را میبوسیدم و این حسرت به دلم نمی ماند... این لحظه که من به تو فکر میکنم تو چه میکنی؟ با رفیقت بیرونی و سیگار دود میکنی و از موسیقی و سینما برایش حرف میزنی؟ یا شاید هم خانه ای و روی تخت دراز کشیده ای و کتاب میخوانی، شاید هم مشغول سرچ کردن و پیدا کردن کتابی ممنوعه و نایاب در نت هستی،  شاید تو هم دلت برایم تنگ شده و لحظه های با هم بودن را مرور میکنی...شاید، بیا دلمان را با شاید آخر خوش کنیم...

پ ن: میگویند بوسیدن چشمها دوری می آورد و من همیشه از ترس درست بودنش چشم عزیزانم را نمی بوسم...

۱۳۹۰ مرداد ۲۲, شنبه

شب

دلتنگی‌ها عین درد‌ها شب‌ها غافلگیرم می‌کند،‌‌ همان وقت که فکر می‌کنم، من خوبم، روز خوبی داشتم و باید خودم را برای یک رابطه جدید آماده کنم. انگار می‌خواهم شیره بمالد سر خودم را و وقتی کسی می‌گوید: «مطمئن باش نمی‌تواند فراموشت کند و کسی را جایگزینت کند» حسادت تمام وجودم را می‌گیرد از تصور آغوش زنی دیگر که می‌شود مامن و پناهت. می‌خوابم و آخرین تصویر قبل از خوابم تویی، نمی‌دانم چرا ته اینهمه فکر به تو در طی روز، رویای شبانه‌ای مزین به حضور تو نیست؟ با خواب و رویای من هم قهر کردی؟ تو که اینقدر دوستم داشتی و آنقدر اشک‌هایم آشفته‌ات می‌کرد، چگونه خودت را راضی می‌کنی به نبودن، نیامدن، حرف نزدن و رفتن؟...‌ای کاش من هم مثل تو منطقی بودم و اینقدر روز‌ها و شب‌ها نفسم سخت بالا نمی‌آمد.‌ای کاش...

۱۳۹۰ مرداد ۲۱, جمعه

ن


کجایی؟
چه می‌کنی؟
چه کتابی می‌خوانی؟
موسیقی چی؟
هنوز هم برای غرق شدن در کتاب سیگار می‌کشی؟
دلت برایم تنگ نشده؟
به روزهای باهم بودن فکر می‌کنی؟
هنوز هم کافه فرانسه آن صبح‌های سرد زمستان را برایت تداعی می‌کند؟
دلت برای عطر تنم تنگ نشده؟
دلت برای دستهای ظریف زنانه‌ام تنگ نشده؟
حسرت شال گردنت به دلم ملنده، اگر به من می‌دادی، اینقدر، نم لرزیدم و شانه‌هایم تکان نمی‌خورد، گرم می‌شدم
هنوز هم...
نیستی و من باید عادت کنم به نبودنت، ندیدنت، نخواستنت...