۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه

لاف عشق و گله از یار و بسی لاف دروغ
عشقبازانی چنین مستحق هجرانند
حافظ

زندگی کن، بعد از رفتن من از زندگی ات زندگی کن، هوا را به ریه هایت بفرست، سیگاری بگیران و پیشخوان دکه های روزنامه فروشی را به حضورت مزین کن، نویسنده های معروف را پیدا کن و درخواست دوستی بده، شاد باش... من هیچ اعتراضی ندارم، من فقط اندکی دلم گرفته، خاطرنازنینت را نیازار، فقط اندکی دل تنگ دل لرزه هایم هستم، دل تنگ بعد از ساعت کاری زنگ زدن، با نگاه تمنای بوسه کردن، دستهایت را در دست گرفتن و تکیه کردن در تاکسی به شانه های مردانه ات، هستم...
من اندکی دلم گرفته و نمیدانم چرا با این همه هنوز دوستت دارم... نمیدانم چرا...

۱۳۹۰ خرداد ۸, یکشنبه

بی دلم کردی

دلم برایت تنگ نشده، دلم برای صدایت تنگ نشده، دلم برای گرمای آغوشت تنگ نشده، دلم برای بحثهایمان  تنگ نشده، دلم برای خونسردی ذاتی ات تنگ نشده، میدانی بعد از رفتنت اصلا دلی نمانده که بخواهد تنگ شود... بی دلم کردی بی مروت...
8 خرداد 90

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۹, دوشنبه

به همین سادگی


محل کار، زمان استراحت، بوی سیگاری که تو می‌کشیدی، بوسه‌های طعم ناک تو، دلی که در جای خود نیست... به همین سادگی...

پ. ن: به هـمـان سـادگـی کـه کـلاغ ِ سـالـخـورده بـا نـخـستـین سـوت ِ قـطـار سقـف واگـن مـتـروک را تـرک می‌گـویــد دل، دیـگــــر در جـای خـود نیـسـت بـه همـیـن ســادگـی!
حسین منزوی

19 اردیبهشت 90

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۵, پنجشنبه

اگر

اگر عشقی بود امشب، به آغوشش پناه میبردم و بغض را رها میکردم، تا با دستهایش اشکهایم را پاک کند و با التماس نگاهم کند تا به حرمت نگاهش، اشک نریزم... امشب اگر مردی بود، به او پیام میدادم، دلم شعر میخواهد و منتظر زنگ مسیج میماندم، تا از شاملو عاشقانه ای برایم بخواند... امشب اگر بود عشقی، ازاضطراب و ترسی که دلم را به یغما برده، میگفتم، اگر عشقی بود امشب بهار نارنج در دستهایش می گذاشتم و بوسه میزدم بر دستانی که حریم امن منند، امشب اگر مردی بود، صورتش را نوازش میکردم و غر میزدم چرا ته ریش دارد، اگر عشقی بود... اگر... اگر
15 اردی بهشت 90

اهلی کردن

مرا اهلی کردی، اما انگار یک صفحه ازکتاب شازده کوچولویت پاره شده بود، آنجا که روباه به شازده کوچولو گفت:" آدمها این حقیقت را فراموش کرده اند ولی تو نباید فراموش کنی، تو هر چه را اهلی کنی همیشه مسئول آن خواهی بود، تو مسئول گُل خود هستی..." تو هم مثل همه آدمها فراموش کردی مسئول گُلت هستی... گُلت را رها کردی و تا ابد ترس از رها شدن را بر دلش مهر کردی، و حالا گُلت روزهای بعد از سفرت به سیاره ای دیگر، به تو فکر میکند و در ته روزهایی سخت، دلش میخواهد ناز کند، و از خارها شکایت کند و تو  برایش تجیر بیاوری، و به عطسه های مکررش گوش دهی ... ای کاش تو هم مثل شازده کوچولو بعدها با خودت زمزمه نکنی:" وه که چه ضد و نقیضند این گلها! ولی من بسیار خام تر از آن بودم که بدانم چگونه باید دوستش بدارم." ای کاش روزهایت بدون حسرت باشد... 
15 اردی بهشت 90

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۴, چهارشنبه

نمی داند

قدم می‌زنم، باورم نمی‌شود دیگر تو نیستی، جستجویت می‌کنم در همه کس، اما نمی‌یابمت... آدمی آمده جایت را بگیرد، ولی انگار در جستجوی فست فود بود، و به قورمه سبزی رسید، بعد از مدت کمی خسته شد و رفت، به همین سادگی، انتظار داشت بسیار منطقی باشم، دل نبندم، دوست نداشته باشم و تو را در عرض چند روز فراموش کنم، نمی‌داند من در کنار تو زن شدم، نمی‌داند با بوسه‌ات شکفته شدم، نمی‌داند که مانند داستان‌ها رمز داشتیم، نمی‌داند که من در کنار تو احساس ارزشمند بودن کردم، نمی‌داند که جانم گفتن‌ات چقدر برایم مهم بود، نمی‌داند... نمی‌داند... نمی‌داند... 

15 اردی بهشت 90