ببوسیدش، بسیار ببوسیدش، شبهای هجر، از آنچه فکر میکنید، به شما نزدیکترند...
۱۳۹۰ دی ۷, چهارشنبه
۱۳۹۰ آبان ۱۴, شنبه
۱۳۹۰ آبان ۹, دوشنبه
.
دلم میخواهد یک خانه داشته باشم، مال خودم
مردی داشته باشم که بدانم همیشه هست و هیچ روزی با هراس نبودنش، با هراس روزهای بیاو بودن، از خواب بیدار نشوم، مردی که گاهی خسته از جامعه میتوانم سر بر روی شانهاش بگذارم و آرام شوم.
دلم میخواهد کودکی داشته باشم که متعلق به من باشد، برایش لالایی بخوانم و شبها با صدای نفسش بخوابم... دلم میخواهد یک زندگی عادی داشته باشم، پر از روزمره گیهایی که از آن فرار میکنم، اما مال من باشد، مال خود خودم...
۹ آبان ۹۰
۱۳۹۰ مهر ۲۵, دوشنبه
۱۳۹۰ مهر ۲۳, شنبه
کَی؟
دور مامان میچرخم و حرفهایش را میشنوم، درددلهایش، گلایههایش، خستگیهایش و... به مبل میرسد، کیفش را باز میکند که عینک از آن در بیاورد، سرش را بلند میکند و به من میگوید: «این کیف که برام از تهران خریدی، عالیه، عالی...» میگویم: «جدی؟ مگه چند وقته خریدمش؟» مامان میگوید: «قبل فلان عروسی خریدی، حدودا یک سال که از اون عروسی میگذره گلم...» زیرلب میگویم: «با فلانی بودم که اینو برات خریدم، از ولیعصر، عصر یه روز پاییزی...» مامان با چشمهای گرد نگاهم میکند و میپرسد: «فلانی کیه؟»، دستپاچه میگویم: «هیچی، یکی از دوستام...» مامان نگاهم میکند و من در دلم میگویم: «کی اینقدر غریبه شدم با تو مامان؟ باورم نمیشه ازش برات نگفتم، باورم نمیشه اسمی که عین استاپ ساین تو ذهنمه بُلد و برجسته است، اینقدر برات غریبه است... مامان من از کی اینقدر ازت دور شدم؟»...
۱۳۹۰ مهر ۱۱, دوشنبه
.
دستهای عرق کرده، هدیه مجازی، شعرهای با دقت انتخاب شده، جوک های بیمزه برای خنداندن، چشمهای درمانده وقت دیدن حلقه اشک در چشم عزیز و بی پروا اعتراف به سخت گذشتن روزهای بی هم، یعنی چه؟ یعنی هنوز دوست میدارید هم را؟ ... عاقبتی بر این دوستی نیست، خداحافظی کنید و به روی خودتان نیاورید، که باز روزها و ماه ها از هم بی خبرید... سخت است، سخت... اما باز هم ما را به سخت جانی خود این گمان نبود...
۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه
گاهی
گاهی تن ات عجیب لج میکند، کسی را میخواهد که در آغوش بکشدت و بگوید تا دنیا دنیا است میتوانی رویش حساب کنی، و تو وقتی میگوید تا دنیا دنیا است مطمئن باشی، تا دنیا دنیاست... گاهی دل ات میخواهد کسی نگران ات شود، از میان این همه آدم دل ات برای کسی بلرزد، منتظر تماس اش باشی، گاهی دلت عجیب سر به سرت میگذارد ... گاهی... فقط گاهی...
۱۳۹۰ شهریور ۲۷, یکشنبه
بی حسی
نشسته ام و نگاه میکنم به ماه و فکر میکنم به او... امروز فهمیدم خیلی چیزها در من مرده، انگار اصلا آن زن را نمیشناسم که سر بر شانه های مردی میگذاشت و دلش قرص بود و محکم... دیگر نمیتوانم تکیه کنم، بس که زیر پاهایم خالی شد... حتی مکانهایی که خاطره داشتم از آنها چیزی را در دلم زنده نکرد، تا خاطرات اندکی ذهنم را قلقلک میدادند، به خودم نهیب میزدم و فکرم را منعطف میکردم به روابط ریاضی که باید بالا و پایین شوند و یک تحقیق شوند... انگار من هم شده ام عین این عددها... خسته ام، امروز ده بار به دوستم گفتم: خسته ام... این روزها عجیب خسته ام و تنها، اما تمرین میکنم دور شدن از کسانی که جاهایی با حرفی دلم را شکستند... تمرین میکنم که جای خالی زندگی ام را با هر کسی که ادعای عاشقی دارد پر نکنم و فکر میکنم چه قشنگ است گفتن :"آدمی را رعایت کردن"... چقدر واژه های قشنگ و علاقه های سوزان میترساندم... بگذریم، گاهی باید سکوت کرد، سکوت میکنم...
۱۳۹۰ شهریور ۲۱, دوشنبه
...
زندگی ام شده عین یک جمله با نقطه چین، نقطه چین باید با کسی پر شود، جواب نقطه چین تویی، چه کنم من؟ ...
۱۳۹۰ شهریور ۱۴, دوشنبه
.
ای کاش بودی، اگر بودی تحمل این روزها راحتتر میشد... چقدر آرامش حرفهایت راکم دارم، چقدر دور شدیم از هم، باورم نمیشود این من هستم که تحمل میکنم نبودن ات را، اگر بودی مثل همیشه بی واهمه از قضاوتت میخواستم که ببوسم ات و در آغوش گیرمت و تو ... نیستی و من سرگردان به روزهایی فکر میکنم که تو نیستی تا از کم محلی ها، حرفها و کنایه ها برایت بگویم و تو آرامم کنی و حق بدهی ناراحت شوم، تو نیستی و من بعد از دانشگاه بایدبرگردم خانه، اما این بار هول هولکی در مترو آرایش نمیکنم –چون تو منتظرم نیستی- ، تو نیستی و من باید بپذیرم عشقمان در گذشته صرف شده و حال اش ...
۱۳۹۰ شهریور ۱۳, یکشنبه
۱۳۹۰ شهریور ۱۲, شنبه
.
آیا همانقدر که خلا آغوشت مرا ناآرام کرده، تو هم حس ناامنی میکنی در روزهایی که من نیستم ؟ آیا تو هم فکر میکنی به تاریخ ها و خاطراتت، ورق میخورند؟ ای کاش چشمهایت را میبوسیدم و این حسرت به دلم نمی ماند... این لحظه که من به تو فکر میکنم تو چه میکنی؟ با رفیقت بیرونی و سیگار دود میکنی و از موسیقی و سینما برایش حرف میزنی؟ یا شاید هم خانه ای و روی تخت دراز کشیده ای و کتاب میخوانی، شاید هم مشغول سرچ کردن و پیدا کردن کتابی ممنوعه و نایاب در نت هستی، شاید تو هم دلت برایم تنگ شده و لحظه های با هم بودن را مرور میکنی...شاید، بیا دلمان را با شاید آخر خوش کنیم...
پ ن: میگویند بوسیدن چشمها دوری می آورد و من همیشه از ترس درست بودنش چشم عزیزانم را نمی بوسم...
۱۳۹۰ مرداد ۲۲, شنبه
شب
دلتنگیها عین دردها شبها غافلگیرم میکند، همان وقت که فکر میکنم، من خوبم، روز خوبی داشتم و باید خودم را برای یک رابطه جدید آماده کنم. انگار میخواهم شیره بمالد سر خودم را و وقتی کسی میگوید: «مطمئن باش نمیتواند فراموشت کند و کسی را جایگزینت کند» حسادت تمام وجودم را میگیرد از تصور آغوش زنی دیگر که میشود مامن و پناهت. میخوابم و آخرین تصویر قبل از خوابم تویی، نمیدانم چرا ته اینهمه فکر به تو در طی روز، رویای شبانهای مزین به حضور تو نیست؟ با خواب و رویای من هم قهر کردی؟ تو که اینقدر دوستم داشتی و آنقدر اشکهایم آشفتهات میکرد، چگونه خودت را راضی میکنی به نبودن، نیامدن، حرف نزدن و رفتن؟...ای کاش من هم مثل تو منطقی بودم و اینقدر روزها و شبها نفسم سخت بالا نمیآمد.ای کاش...
۱۳۹۰ مرداد ۲۱, جمعه
ن
کجایی؟
چه میکنی؟
چه کتابی میخوانی؟
موسیقی چی؟
هنوز هم برای غرق شدن در کتاب سیگار میکشی؟
دلت برایم تنگ نشده؟
به روزهای باهم بودن فکر میکنی؟
هنوز هم کافه فرانسه آن صبحهای سرد زمستان را برایت تداعی میکند؟
دلت برای عطر تنم تنگ نشده؟
دلت برای دستهای ظریف زنانهام تنگ نشده؟
حسرت شال گردنت به دلم ملنده، اگر به من میدادی، اینقدر، نم لرزیدم و شانههایم تکان نمیخورد، گرم میشدم
هنوز هم...
نیستی و من باید عادت کنم به نبودنت، ندیدنت، نخواستنت...
۱۳۹۰ مرداد ۲۰, پنجشنبه
انحنا
مقاله ها را بالا و پایین میکنم تا ته اش یک چیزی پیدا کنم و بچسبانم ته تز مزخرفم و راحت شوم، به دست خط خودم میرسم، متعلق به دوره ی گذارم است، دوره ای که یک دوست خوب بود و پنهان میکرد و میکردمش عشق را... میخواستم اول کتابی که برایش خریده بودم، بنویسم، عصر یک روز زمستانی در دومین دیدارمان در راه برگشت رفتیم کتابفروشی خ و من کتاب را برایش خریدم و نگفتم برای او خریدم، آمدیم بیرون، هواعجیب سرد بود و جایی لیز خوردم و بعد از آن به بهانه لیزخوردنم، دستهایمان در هم گره خورد...قبلا فکر میکردم فقط تلخی ها در ذهنم برجسته میشوند، اما حالا میبینم، نه، انگار خوشی ها هم با جزئی ترین دیتایلها در ذهنم می ماند... نفس عمیق میکشم و برگه را جایی میگذارم که چشمم به این زودی ها نبیندش، و زیر لب میگویم:" رابطه ها و آدم ها تا ابد دوام ندارند زن..."
۱۳۹۰ مرداد ۱۳, پنجشنبه
سرعت
عصر ارتباطات و محبتهای اس ام اسی و بوسه های مجازی، عصر روابط ریاضی و منطقی، عصر تو اگر فلان کار راکردی من فلان کار را میکنم، عصر عمل و عکس العمل، عصر آدم های قوی که ناراحتی ات را، به راحتی هضم میکنند، عصر سرعت وبه سرعت فراموش شدن دوست داشتن و عشق ورزیدن... من آدم این عصر نیستم و مثل اصحاب کهف از خواب بیدار شده ام و عشاق سینه چاکم را نگاه میکنم که با یک تلنگر عشقم فراموششان میشود...
۱۳۹۰ مرداد ۷, جمعه
طوری که بخوای بگی
کتابهای دست دوم را حراج زده بودند، «اگر»، شهریور بود، هوا گرم و تو روزه... رفتیم طبقهٔ پایین، کتابها را ببینیم، وسط نگاه کردن و بالا و پایین کردن کتابهها، شالم آرام افتاد روی شانهام و موهایم رها شد، برخلاف همیشه حواست را دادی به من، صاف نگاه کردی در چشمهایم طوری که بخوای بگی، چقدر موهات قشنگه
طوری که بخوای بگی دوست دارم دنیا تو همین لحظه متوقف شه و من و تو بمونیم و کتاب و یه خلوت برای عشقبازی
طوری که بخوای بگی، دیوونه بیا بغلم
طوری که بخوای بگی، دوست ندارم همیدگرو ترک کنیم
طوری که بخوای بگی، دوستت دارم به خاطر همهٔ بدخلقیهای قبل پریودت
طوری که بخوای بگی، ترکم کن- اما دلت بخواد من بمونم-
طوری که بخوای بگی،...
پ. ن: «طوری که بخوای بگی» وام گرفته از خرسهای پاندای ماتئی ویسنی یک
طوری که بخوای بگی دوست دارم دنیا تو همین لحظه متوقف شه و من و تو بمونیم و کتاب و یه خلوت برای عشقبازی
طوری که بخوای بگی، دیوونه بیا بغلم
طوری که بخوای بگی، دوست ندارم همیدگرو ترک کنیم
طوری که بخوای بگی، دوستت دارم به خاطر همهٔ بدخلقیهای قبل پریودت
طوری که بخوای بگی، ترکم کن- اما دلت بخواد من بمونم-
طوری که بخوای بگی،...
پ. ن: «طوری که بخوای بگی» وام گرفته از خرسهای پاندای ماتئی ویسنی یک
۱۳۹۰ مرداد ۶, پنجشنبه
خراب و خسته
حس میکنم خستهام، خسته از آدمهایی که میآیند و میروند و فقط یک عدد به تعداد رابطههای خرابم اضافه میکنند... باید فکری کنم به حال خودم و رابطههایم، نباید بگذارم این عدد بزرگ و بزرگتر شود. نمیدانم چرا هیچگاه از تجربیاتم درس نمیگیرم و همواره احساسی با همهٔ قضایا برخورد میکنم، میخواستم تکیه نکنم و دل نبندم به حضور کم رنگ و پررنگش، اما امروز که صبح، صبح بخیر نگفت، فهمیدم کناره میگیرد... همانطور که خودش میخواهد، رهایش میکنم و دوباره به تنهایی روزهایم را شب میکنم، توان به توان دو رسیدن خرابی یک رابطه را ندارم...
۱۳۹۰ مرداد ۳, دوشنبه
حجم بزرگ نبودنت
میگوید اضطراب است در ته رفتارم و نمیداند از دست دادنت، اینگونه ام کرد... مگر چند بار آدمی عاشق میشود و چند بار معشوق بعد از یک جدایی برمیگردد عاشقتر، و چند بار دلت میلرزد و دستت را میگیرد و میگوید:"میمانم تا همیشه..." و چند بار باید از دستش بدهی تا این اضطراب مبتلایت کند... میدانی فکر اینکه فراموشم کرده ای دیوانه ام میکند، له ام میکند، چقدر امشب هوایت را کرده ام و چقدر نبودنت سخت است، چرا من نمی پذیرم دیگر تو نیستی؟ چرا؟ ...
۱۳۹۰ خرداد ۲۷, جمعه
صدای تو خوب است
انگار امشب همه چیزها دست به دست هم داده اند تا تو را زنده تر کنند در ذهنم
نیمه شب " صدای تو را دوست میدارم" همایون شجریان، و خاطره صدایی که تا ابد در گوشم زنگ میزند.
گودر را باز میکنم، کسی گزیده ای گذاشته از "دکتر نون زنش رابیشتر از مصدق دوست دارد"، آن تابستان دلدادگی و عاشقی، امانت گرفته بودم از تو، خواندم یک نفس... زمستان به من هدیه دادی، و من بی صبرانه منتظرم بودم ببینم اول کتاب برایم چه مینویسی،طبق عادت نوشتی "برای تو که اهل بارانی" و چقدر دلم تنگ شده بود برای روزهایی که کلمات را برایم برمیگزیدی و مقدسشان میکردی ... زن چشمهایش را پاک میکند و کلمات را سر هم میکند و کتاب در دست میگیرد، تا هوس نکند پیامی به تو بزند و بگوید :" هنوز صدایت را دوست میدارم."...
۱۳۹۰ خرداد ۲۶, پنجشنبه
دوزخ
دوزخ یعنی شبهایی که کسی نیست تا موهایت را نوازش کند
دوزخ یعنی آغوشی که نیست تا هق هق ات را شانه باشد
دوزخ یعنی قلبی که مدتهاست نلرزیده
دوزخ یعنی دنیایی که با همه ی بزرگی اش، تنها، تنها یک دوست، یک عشق، یک هم بستر به تو نداده
دوزخ یعنی شبهایی که سخت نیازمند یک همراهی برای به صبح رساندن شب و نبودن همراه
دوزخ یعنی زنانگی فراموش شده
دوزخ یعنی همبستر بودن با کتاب
دوزخ یعنی امشب...
دوزخ یعنی آغوشی که نیست تا هق هق ات را شانه باشد
دوزخ یعنی قلبی که مدتهاست نلرزیده
دوزخ یعنی دنیایی که با همه ی بزرگی اش، تنها، تنها یک دوست، یک عشق، یک هم بستر به تو نداده
دوزخ یعنی شبهایی که سخت نیازمند یک همراهی برای به صبح رساندن شب و نبودن همراه
دوزخ یعنی زنانگی فراموش شده
دوزخ یعنی همبستر بودن با کتاب
دوزخ یعنی امشب...
۱۳۹۰ خرداد ۲۱, شنبه
غم دل چند توان خورد که ایام نماند
قرار بود تکرار نشود، اما من میدانستم عشق ضمانت نامه ندارد، شبها با کابوس از دست دادنش از خواب بیدار میشدم و صبح میدیدمش و سختتر دستش را در دست میگرفتم تا فکر رهایی از ذهنم رخت بربندد
شعر انتخاب کردم، شعری که می دانستم به تمامی بیان احساسم است، نوشتم در کارتی و دادمش، تا بعدها حسرت نخورم که چرا این کار را نکردم
همه چیزهای خوب دنیا را برایش میخواستم، شیرین ترین شکلاتها، زیباترین لباس ها، خوش بوترین عطرها و عاشقانه ترین شعرها...روزی به خودم آمدم و دیدم جز احوالپرسی چیز دیگری پیامهایمان را مزین نمیکند، دیگر نه او حوصله شاملو گزینی برایم داشت و نه من حوصله ی جنگیدن و گول زدن خودم که خوشبختم
سخت بود پذیرش اینکه در عین بودنش، تنهایم، تنهای تنهای... آن روز سخت زمستان، برف به صورتم سیلی نزد، تنهایی بر من نهیب زد :"کجا ایستاده ای زن؟ در سختترین لحظه تنهایی و لطف غریبه های شهر شامل حالت میشود و مرد رابطه به دنبال روزمره گی است..."
دیگر همه چیز تمام شد، فقط باید یکی شجاعت میکرد و تمامش میکرد... برای من حداقل همه چیز وقتی تمام شد که کتاب انتخاب کردم و یک لحظه فکر کردم برای چه کسی هدیه میگیرم؟ آیا ذره ای عشق به من دارد؟ آیا میداند که چقدر دوستش دارم؟ ... به دو دو تا چهار تا رسیده بودم، اما شجاعت تمام کردن نداشتم...
آخرین دیدار گفت میخواهد مرا ببوسد، اما اشتیاق تنها شدن و لب بر لب گذاشتن هم در من مرده بود، اما باز هم شجاع نبودم تا بگویم کات...
دو روز قبل از تمام شدن رابطه گفت همه چیز درست می شود و قرار نیست از هم جدا شویم، میدانستم قصه میگوید و واقعیت خیلی زود اتفاق می افتد
بعد از تمام شدنش گفت دوری را به سختی تاب می آوری و من میدیدم چقدر همه چیز عادی و روزمره شده، حتی نبودن من... حالا دیگر نیازی نبود پنهان کردن صفحه اش از تیررس نگاه دیگران، چرا که دیگر من نبودم که باعث خجالتش شوم... با خودم میگویم:" بر سر خوردت چه آورده ای؟" جوابی ندارم...
۱۳۹۰ خرداد ۱۶, دوشنبه
دل تنگی
خسته رسیدم، وسایلم را از دستم گرفتی، سوار تاکسی شدیم، سر بر شانه ات گذاشتم تا اندکی خستگی راه را به در کنم، یک دستت بر شانه ام بود، با دست دیگر، آرام دستم را گرفتی، بوسه زدی و نگاه کردی در چشمانم... همه ی دردهای این روزهای تلخ جدایی، به همان نگاه سرشار از پاکی و عشقت می ارزد... دلم برای نگاهت تنگ شده... این روزها دلتنگی را از هر نوعی، مرور میکنم، دلتنگی برای صدایت، دل تنگی برای بوسه هایت، دل تنگی برای دستانت، دل تنگی برای شادی از ته دلت... تو این روزها کجایی؟ چه میکنی؟ چه پوشیده ای؟ من خوبم، فقط هر روز با خودم تکرار میکنم: "بلا روزگاریست عاشقیت"
پ. ن: قسمتی از دیالوگ مجید در فیلم سوته دلان: "بلا روزگاریست عاشقیت"
پ. ن: قسمتی از دیالوگ مجید در فیلم سوته دلان: "بلا روزگاریست عاشقیت"
۱۳۹۰ خرداد ۱۵, یکشنبه
۱۳۹۰ خرداد ۱۴, شنبه
آدم است دیگر
دوست داشتم، شبی مثل امشب که هوا سرشار است از عطر و خنکای بهاری، هم بستری می داشتم و تنم را رها میکردم در آغوشش، و صبح زنانه تر از شب قبل از خواب بیدار میشدم...دوست داشتم چنین شبی، گوشواری به رنگ پیراهنم به گوشم می آویختم و مردی را هوایی میکردم برای بوسیدن گوشهایم... دوست داشتم در چنین شبی عشق باشد و شعر و نوری اندک و نگاه و بوی عود...آدم است دیگری، گاهی حسرت نداشته هایش را میخورد... آدم است دیگر...
۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه
لاف عشق و گله از یار و بسی لاف دروغ
عشقبازانی چنین مستحق هجرانند
حافظ
زندگی کن، بعد از رفتن من از زندگی ات زندگی کن، هوا را به ریه هایت بفرست، سیگاری بگیران و پیشخوان دکه های روزنامه فروشی را به حضورت مزین کن، نویسنده های معروف را پیدا کن و درخواست دوستی بده، شاد باش... من هیچ اعتراضی ندارم، من فقط اندکی دلم گرفته، خاطرنازنینت را نیازار، فقط اندکی دل تنگ دل لرزه هایم هستم، دل تنگ بعد از ساعت کاری زنگ زدن، با نگاه تمنای بوسه کردن، دستهایت را در دست گرفتن و تکیه کردن در تاکسی به شانه های مردانه ات، هستم...
من اندکی دلم گرفته و نمیدانم چرا با این همه هنوز دوستت دارم... نمیدانم چرا...
عشقبازانی چنین مستحق هجرانند
حافظ
زندگی کن، بعد از رفتن من از زندگی ات زندگی کن، هوا را به ریه هایت بفرست، سیگاری بگیران و پیشخوان دکه های روزنامه فروشی را به حضورت مزین کن، نویسنده های معروف را پیدا کن و درخواست دوستی بده، شاد باش... من هیچ اعتراضی ندارم، من فقط اندکی دلم گرفته، خاطرنازنینت را نیازار، فقط اندکی دل تنگ دل لرزه هایم هستم، دل تنگ بعد از ساعت کاری زنگ زدن، با نگاه تمنای بوسه کردن، دستهایت را در دست گرفتن و تکیه کردن در تاکسی به شانه های مردانه ات، هستم...
من اندکی دلم گرفته و نمیدانم چرا با این همه هنوز دوستت دارم... نمیدانم چرا...
۱۳۹۰ خرداد ۸, یکشنبه
بی دلم کردی
دلم برایت تنگ نشده، دلم برای صدایت تنگ نشده، دلم برای گرمای آغوشت تنگ نشده، دلم برای بحثهایمان تنگ نشده، دلم برای خونسردی ذاتی ات تنگ نشده، میدانی بعد از رفتنت اصلا دلی نمانده که بخواهد تنگ شود... بی دلم کردی بی مروت...
8 خرداد 90
8 خرداد 90
۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۹, دوشنبه
به همین سادگی
محل کار، زمان استراحت، بوی سیگاری که تو میکشیدی، بوسههای طعم ناک تو، دلی که در جای خود نیست... به همین سادگی...
پ. ن: به هـمـان سـادگـی کـه کـلاغ ِ سـالـخـورده بـا نـخـستـین سـوت ِ قـطـار سقـف واگـن مـتـروک را تـرک میگـویــد دل، دیـگــــر در جـای خـود نیـسـت بـه همـیـن ســادگـی!
حسین منزوی
19 اردیبهشت 90
۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۵, پنجشنبه
اگر
اگر عشقی بود امشب، به آغوشش پناه میبردم و بغض را رها میکردم، تا با دستهایش اشکهایم را پاک کند و با التماس نگاهم کند تا به حرمت نگاهش، اشک نریزم... امشب اگر مردی بود، به او پیام میدادم، دلم شعر میخواهد و منتظر زنگ مسیج میماندم، تا از شاملو عاشقانه ای برایم بخواند... امشب اگر بود عشقی، ازاضطراب و ترسی که دلم را به یغما برده، میگفتم، اگر عشقی بود امشب بهار نارنج در دستهایش می گذاشتم و بوسه میزدم بر دستانی که حریم امن منند، امشب اگر مردی بود، صورتش را نوازش میکردم و غر میزدم چرا ته ریش دارد، اگر عشقی بود... اگر... اگر
15 اردی بهشت 90
15 اردی بهشت 90
اهلی کردن
مرا اهلی کردی، اما انگار یک صفحه ازکتاب شازده کوچولویت پاره شده بود، آنجا که روباه به شازده کوچولو گفت:" آدمها این حقیقت را فراموش کرده اند ولی تو نباید فراموش کنی، تو هر چه را اهلی کنی همیشه مسئول آن خواهی بود، تو مسئول گُل خود هستی..." تو هم مثل همه آدمها فراموش کردی مسئول گُلت هستی... گُلت را رها کردی و تا ابد ترس از رها شدن را بر دلش مهر کردی، و حالا گُلت روزهای بعد از سفرت به سیاره ای دیگر، به تو فکر میکند و در ته روزهایی سخت، دلش میخواهد ناز کند، و از خارها شکایت کند و تو برایش تجیر بیاوری، و به عطسه های مکررش گوش دهی ... ای کاش تو هم مثل شازده کوچولو بعدها با خودت زمزمه نکنی:" وه که چه ضد و نقیضند این گلها! ولی من بسیار خام تر از آن بودم که بدانم چگونه باید دوستش بدارم." ای کاش روزهایت بدون حسرت باشد...
15 اردی بهشت 90
۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۴, چهارشنبه
نمی داند
قدم میزنم، باورم نمیشود دیگر تو نیستی، جستجویت میکنم در همه کس، اما نمییابمت... آدمی آمده جایت را بگیرد، ولی انگار در جستجوی فست فود بود، و به قورمه سبزی رسید، بعد از مدت کمی خسته شد و رفت، به همین سادگی، انتظار داشت بسیار منطقی باشم، دل نبندم، دوست نداشته باشم و تو را در عرض چند روز فراموش کنم، نمیداند من در کنار تو زن شدم، نمیداند با بوسهات شکفته شدم، نمیداند که مانند داستانها رمز داشتیم، نمیداند که من در کنار تو احساس ارزشمند بودن کردم، نمیداند که جانم گفتنات چقدر برایم مهم بود، نمیداند... نمیداند... نمیداند...
15 اردی بهشت 90
اشتراک در:
پستها (Atom)