۱۳۹۰ مرداد ۲۰, پنجشنبه

انحنا


مقاله ها را بالا و پایین میکنم تا ته اش یک چیزی پیدا کنم و بچسبانم ته تز مزخرفم و راحت شوم، به دست خط خودم میرسم، متعلق به دوره ی گذارم است، دوره ای که یک دوست خوب بود و پنهان میکرد و میکردمش عشق را... میخواستم اول کتابی که برایش خریده بودم، بنویسم، عصر یک روز زمستانی در دومین دیدارمان در راه برگشت رفتیم کتابفروشی خ  و من کتاب را برایش خریدم و نگفتم برای او خریدم، آمدیم بیرون، هواعجیب سرد بود و جایی لیز خوردم و بعد از آن به بهانه لیزخوردنم، دستهایمان در هم گره خورد...قبلا فکر میکردم فقط تلخی ها در ذهنم برجسته میشوند، اما حالا میبینم، نه، انگار خوشی ها هم با جزئی ترین دیتایلها در ذهنم می ماند... نفس عمیق میکشم و برگه را جایی میگذارم که چشمم به این زودی ها نبیندش، و زیر لب میگویم:" رابطه ها و آدم ها تا ابد دوام ندارند زن..." 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر