دلتنگیها عین دردها شبها غافلگیرم میکند، همان وقت که فکر میکنم، من خوبم، روز خوبی داشتم و باید خودم را برای یک رابطه جدید آماده کنم. انگار میخواهم شیره بمالد سر خودم را و وقتی کسی میگوید: «مطمئن باش نمیتواند فراموشت کند و کسی را جایگزینت کند» حسادت تمام وجودم را میگیرد از تصور آغوش زنی دیگر که میشود مامن و پناهت. میخوابم و آخرین تصویر قبل از خوابم تویی، نمیدانم چرا ته اینهمه فکر به تو در طی روز، رویای شبانهای مزین به حضور تو نیست؟ با خواب و رویای من هم قهر کردی؟ تو که اینقدر دوستم داشتی و آنقدر اشکهایم آشفتهات میکرد، چگونه خودت را راضی میکنی به نبودن، نیامدن، حرف نزدن و رفتن؟...ای کاش من هم مثل تو منطقی بودم و اینقدر روزها و شبها نفسم سخت بالا نمیآمد.ای کاش...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر