۱۳۹۰ شهریور ۱۲, شنبه

.


آیا همانقدر که خلا آغوشت مرا ناآرام کرده، تو هم حس ناامنی میکنی در روزهایی که من نیستم ؟ آیا تو هم فکر میکنی به تاریخ ها و خاطراتت، ورق میخورند؟ ای کاش چشمهایت را میبوسیدم و این حسرت به دلم نمی ماند... این لحظه که من به تو فکر میکنم تو چه میکنی؟ با رفیقت بیرونی و سیگار دود میکنی و از موسیقی و سینما برایش حرف میزنی؟ یا شاید هم خانه ای و روی تخت دراز کشیده ای و کتاب میخوانی، شاید هم مشغول سرچ کردن و پیدا کردن کتابی ممنوعه و نایاب در نت هستی،  شاید تو هم دلت برایم تنگ شده و لحظه های با هم بودن را مرور میکنی...شاید، بیا دلمان را با شاید آخر خوش کنیم...

پ ن: میگویند بوسیدن چشمها دوری می آورد و من همیشه از ترس درست بودنش چشم عزیزانم را نمی بوسم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر