۱۳۹۰ شهریور ۲۷, یکشنبه

بی حسی

نشسته ام و نگاه میکنم به ماه و فکر میکنم به او... امروز فهمیدم خیلی چیزها در من مرده، انگار اصلا آن زن را نمیشناسم که سر بر شانه های مردی میگذاشت و دلش قرص بود و محکم... دیگر نمیتوانم تکیه کنم، بس که زیر پاهایم خالی شد... حتی مکانهایی که خاطره داشتم از آنها چیزی را در دلم زنده نکرد، تا خاطرات اندکی ذهنم را قلقلک میدادند، به خودم نهیب میزدم و فکرم را منعطف میکردم به روابط ریاضی که باید بالا و پایین شوند و یک تحقیق شوند... انگار من هم شده ام عین این عددها... خسته ام، امروز ده بار به دوستم گفتم: خسته ام... این روزها عجیب خسته ام و تنها، اما تمرین میکنم دور شدن از کسانی که جاهایی با حرفی دلم را شکستند... تمرین میکنم که جای خالی زندگی ام را با هر کسی که ادعای عاشقی دارد پر نکنم و فکر میکنم چه قشنگ است گفتن :"آدمی را رعایت کردن"... چقدر واژه های قشنگ و علاقه های سوزان میترساندم... بگذریم، گاهی باید سکوت کرد، سکوت میکنم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر