قدم میزنم، باورم نمیشود دیگر تو نیستی، جستجویت میکنم در همه کس، اما نمییابمت... آدمی آمده جایت را بگیرد، ولی انگار در جستجوی فست فود بود، و به قورمه سبزی رسید، بعد از مدت کمی خسته شد و رفت، به همین سادگی، انتظار داشت بسیار منطقی باشم، دل نبندم، دوست نداشته باشم و تو را در عرض چند روز فراموش کنم، نمیداند من در کنار تو زن شدم، نمیداند با بوسهات شکفته شدم، نمیداند که مانند داستانها رمز داشتیم، نمیداند که من در کنار تو احساس ارزشمند بودن کردم، نمیداند که جانم گفتنات چقدر برایم مهم بود، نمیداند... نمیداند... نمیداند...
15 اردی بهشت 90
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر