۱۳۹۰ خرداد ۲۱, شنبه

غم دل چند توان خورد که ایام نماند

قرار بود تکرار نشود، اما من میدانستم عشق ضمانت نامه ندارد، شبها با کابوس از دست دادنش از خواب بیدار میشدم و صبح میدیدمش و سختتر دستش را در دست میگرفتم تا فکر رهایی از ذهنم رخت بربندد
شعر انتخاب کردم، شعری که می دانستم به تمامی بیان احساسم است، نوشتم در کارتی و دادمش، تا بعدها حسرت نخورم که چرا این کار را نکردم
همه چیزهای خوب دنیا را برایش میخواستم، شیرین ترین شکلاتها، زیباترین لباس ها، خوش بوترین عطرها و عاشقانه ترین شعرها...روزی به خودم آمدم و دیدم جز احوالپرسی چیز دیگری پیامهایمان را مزین نمیکند، دیگر نه او حوصله شاملو گزینی برایم داشت و نه من حوصله ی جنگیدن و گول زدن خودم که خوشبختم
سخت بود پذیرش اینکه در عین بودنش، تنهایم، تنهای تنهای... آن روز سخت زمستان، برف به صورتم سیلی نزد، تنهایی بر من نهیب زد :"کجا ایستاده ای زن؟ در سختترین لحظه تنهایی و لطف غریبه های شهر شامل حالت میشود و مرد رابطه به دنبال روزمره گی است..."
دیگر همه چیز تمام شد، فقط باید یکی شجاعت میکرد و تمامش میکرد... برای من حداقل همه چیز وقتی تمام شد که کتاب انتخاب کردم و یک لحظه فکر کردم برای چه کسی هدیه میگیرم؟ آیا ذره ای عشق به من دارد؟ آیا میداند که چقدر دوستش دارم؟ ... به دو دو تا چهار تا رسیده بودم، اما شجاعت تمام کردن نداشتم...
آخرین دیدار گفت میخواهد مرا ببوسد، اما اشتیاق تنها شدن و لب بر لب گذاشتن هم در من مرده بود، اما باز هم شجاع نبودم تا بگویم کات...
دو روز قبل از تمام شدن رابطه گفت همه چیز درست می شود و قرار نیست از هم جدا شویم، میدانستم قصه میگوید و واقعیت خیلی زود اتفاق می افتد
بعد از تمام شدنش گفت دوری را به سختی تاب می آوری و من میدیدم چقدر همه چیز عادی و روزمره شده، حتی نبودن من... حالا دیگر نیازی نبود پنهان کردن صفحه اش از تیررس نگاه دیگران، چرا که دیگر من نبودم که باعث خجالتش شوم... با خودم میگویم:" بر سر خوردت چه آورده ای؟" جوابی ندارم...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر